♥ ☂ בُפֿـتَرے بآ בُنـیـآےِِ ِפֿوבَش ♥ ☂
خـــ×ـدایا! به امیــ×ـد خودت! نــــ×ـــه بنده هــ×ـای بـــیــ×ـــخــودت...!!
به نفســــــــــــــت بگو نفسمـــــــــــــــــو بخواد اگه نفســــــت نفسمــــــــــــــــــو نخواد به نفســــــــــــــــــــم می گم بند بیاد... اشک گفت: ازدواج اشک و دستمال کاغذی؟!!!!!! تو چقدر ساده ای خوش خیال کاغذی!!! توی ازدواج ما تو مچاله می شوی، چرک میشوی و تکه ای زباله میشوی، پس بو و بی خیال باش، عاشقی کجاست؟! تو فقط دستمال باش!!! دستمال کاغذی دلش شکست، گوشه ای کنار جعبه اش نشست، گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد. در تن نازکش درید خون درد، آخرش دستمال کاغذی مچاله شد مثل تکه ای زباله، ولی شبیه دیگران نشد، چرک و زشت مثل این و آن نشد، رفت اگر چه توی سطل آشغال پاک بود و عاشق و زلال، او با تمام دستمال های کاغذی فرق داشت، چون ک در میان دو قلب خود دانه های اشک کاشت ... عادت ندارم درد دلم را، به همه بگویم! پس خاکش میکنم زیر چهره ی خندانم... تا همه فکر کنند نه دردی دارم و نه قلبی! بزرگترین اقیانوس دنیا آرام است. آرام باش تا بزرگترین باشی.فسم نفستـــــــــــــو خیلی می خواد...
دیگر در هیچ هوایی،
نمی توانم نفس بکشم!
عجب نفس گیر است
هوای بــی تــــــــــــــو!دستمال کاغذی به اشک گفت: قطره قطره ات طلاست یک کم از طلای خود حراج میکنی؟ عاشقتم! با من ازدواج میکنی؟!